×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

bahaltarin

× سلام به تمامی دوستان من عضو ویژه سایت نیستم لطفا پیام ندید چون نمی توانم بخوانم آرامش چیست؟ نگاه به گذشته و شکر خدا. نگاه به آینده و اعتماد به خدا. نگاه به اطراف و جستجوی خدا. نگاه به درون و دیدن خدا . � لحظه هایتان سرشار از بوی خدا�
×

آدرس وبلاگ من

lovely1.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/saber68

داستان �عشق و دیوانگی�

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا� قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا�
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم�.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن �.یک�دو�سه�چهار�همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه�هشتاد�هشتاد و یک�
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج �نود و شش�نود و هفت� هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت � من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.�
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.�
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.


سه شنبه 14 دی 1389 - 9:21:17 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


چه بخـوریم که خوش به حـالمان شود ؟


تصاویر جالب : کفش دخترا و پسرا تو مواقع مختلف چجوریه؟!


زیارت آنلاين حرم امام رضا(ع)


اس ام اس شهادت امام علی (ع)


پنج داستان کوتاه جالب و خواندنی


۲ داستان آموزنده و کوتاه


راه های بی نظیر برای تحت‌ تاثیر قرار دادن اطرافیان


این ها را بخورید تا جوش نزنید


آلبوم جدید و فوق العاده زیبای فریدون آسرایی با نام خاطرات گم شده , با سه کیفیت


آیا میدانید جدید


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

1368536 بازدید

310 بازدید امروز

365 بازدید دیروز

2301 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements